هامانهامان، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

هامان هستی مامان

تولدت مبارک

برای کسی که منو عاشق کردو... ♥ امروز بهترین روزه دنیاست....هامانم ۱ساله شد ♥       تو گریستی .....خدا تورا دید ..... من عاشق شدم آسمان لرزید.....بهار بود ....... بر زمینیان بارید ....... و من چتر خویش را بی آنکه تو بفهمی برای یک عمر بر سر تو و تو را در پناه خویش گرفتم ...... و اکنون روزها میگذرد و هنوز بی آنکه تو بفهمی ....... من برای قلب پاک تو..... خنده های تو.... اشک های عجیب تو آمده ام...... از همان لحظه که میان گریه های کودکانه ات فقط تاریکی دنیا میدیدی...... و بعد آغوش مادر را...... لبخند زیبای پدر و چشم های م...
25 اسفند 1389

تولدت مبارک

برای کسی که منو عاشق کردو... ♥ امروز بهترین روزه دنیاست....هامانم ۱ساله شد ♥ تو گریستی .....خدا تورا دید ..... من عاشق شدم آسمان لرزید.....بهار بود ....... بر زمینیان بارید ....... و من چتر خویش را بی آنکه تو بفهمی برای یک عمر بر سر تو و تو را در پناه خویش گرفتم ...... و اکنون روزها میگذرد و هنوز بی آنکه تو بفهمی ....... من برای قلب پاک تو..... خنده های تو.... اشک های عجیب تو آمده ام...... از همان لحظه که میان گریه های کودکانه ات فقط تاریکی دنیا میدیدی...... و بعد آغوش مادر را...... لبخند زیبای پدر و چشم های من(مادر) ..... که از همان روز انگ...
25 اسفند 1389

بدون عنوان

وقتیکه من بزرگ شدم، شاید، معمار شوم آنگاه، تمامی جهان را همچون بامی بر فراز دستان تو، ستون خواهم کرد وقتیکه من بزرگ شدم، شاید، پزشک شوم آنگاه، با عطر تو نوشدارویی خواهم ساخت بر تمام دردهای جهان و آنگاه به سلامتی شان، با لب های تو بر گونه های شادی تمام کودکان جهان، بوسه خواهم زد وقتیکه من بزرگ شدم، شاید یکروز با چتر گیسوان تو از آسمان آرزوهایت پروازی کنم بر آستان زمین زمینی که پای تو آنرا نگه داشته است و آنگاه، خواهم دوید تا مرزهای درونت و در پنهانترین گوشه های جنگل سبز آغوش تو، پنهان خواهم شد اکنون را که نام نهادی فصل کاشت فردا که من بزرگ شدم، در زمان برداشت مادرم، به تو قول می دهم من تو را دوست خواهم داشت ...
18 اسفند 1389

بدون عنوان

وقتیکه من بزرگ شدم، شاید، معمار شوم آنگاه، تمامی جهان را همچون بامی بر فراز دستان تو، ستون خواهم کرد وقتیکه من بزرگ شدم، شاید، پزشک شوم آنگاه، با عطر تو نوشدارویی خواهم ساخت بر تمام دردهای جهان و آنگاه به سلامتی شان، با لب های تو بر گونه های شادی تمام کودکان جهان، بوسه خواهم زد وقتیکه من بزرگ شدم، شاید یکروز با چتر گیسوان تو از آسمان آرزوهایت پروازی کنم بر آستان زمین زمینی که پای تو آنرا نگه داشته است و آنگاه، خواهم دوید تا مرزهای درونت و در پنهانترین گوشه های جنگل سبز آغوش تو، پنهان خواهم شد اکنون را که نام نهادی فصل کاشت فردا که من بزرگ شدم، در زمان برداشت مادرم، به تو قول می دهم من تو را دوست خواهم داشت ...
18 اسفند 1389

مادرم

 دلم می خواد چند سطری برای مادرم بنویسم خیلی دلم براش تنگ شده مامان جون حالا که خودم مادر شدم می دونم که............... تا حالا شده بخوای اشک بریزی ، گریه کنی یه عالمه اما نتونی و گلوت از زور بار بغز بخواد خفه شه ... تا حالا شده که بخوای با تمام قدرت خدا رو فریاد بکشی و ازش کمک بخوای که رهات کنه ، به دادت برسه ... تا حالا شده که دلت بخواد یه مسافر در خونت رو بزن و تو رو از این همه چشم انتظاری در بیاره ... تا حالا شده زیر بار سنگین فاصله آنقدر له بشی که دیگه حتی نتونی جیک بزنی ... تا حالا شده عشقت و ندید بگیرن و بعد هم ... اصلا تا حالا شده عاشق بشید من شدم و فهمیدم عشقم مثل همه چیز تو دنیا واسه همه یه شکل...
18 اسفند 1389

مادرم

دلم می خواد چند سطری برای مادرم بنویسم خیلی دلم براش تنگ شده مامان جون حالا که خودم مادر شدم می دونم که............... تا حالا شده بخوای اشک بریزی ، گریه کنی یه عالمه اما نتونی و گلوت از زور بار بغز بخواد خفه شه ... تا حالا شده که بخوای با تمام قدرت خدا رو فریاد بکشی و ازش کمک بخوای که رهات کنه ، به دادت برسه ... تا حالا شده که دلت بخواد یه مسافر در خونت رو بزن و تو رو از این همه چشم انتظاری در بیاره ... تا حالا شده زیر بار سنگین فاصله آنقدر له بشی که دیگه حتی نتونی جیک بزنی ... تا حالا شده عشقت و ندید بگیرن و بعد هم ... اصلا تا حالا شده عاشق بشید من شدم و فهمیدم عشقم مثل همه چیز تو دنیا واسه همه یه شکل نیست ...
18 اسفند 1389

خدا

کودکي با پاهاي برهنه بر روي برفها ايستاده بود و به ويترين فروشگاهي نگاه مي کرد زني در حال عبور او را ديد . او را به داخل فروشگاه برد و برايش لباس و کفش خريد و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسيد: ببخشيد خانم شما خدا هستيد؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط يکي از بنده هاي خدا هستم کودک گفت:مي دانستم با او نسبت دار ي ...
18 اسفند 1389

گدای نابینا

روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد. روزنامه نگارخلاقي از کنار او مي گذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد.عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدم هاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب...
18 اسفند 1389